تا جــــــنون فاصلهای نیستـــــــــ از اینجا که منمـ
روزگاری بود که تسبیحِ دلم در بینِ انگشتانِ تو میچرخید. مـن امـا با هــر مهره، ذکـــــــر مـیگفتم بر مهـربانیات. "یا حبیب من لا حبیب له" تا روزی که هبوط، سهــمِ حسرتِ مـن شد از قدر ندانستنِ آن روزگارِ بهشتی! بندِ تسبیحِ دلم پاره شد و مهرههایش خاک را به میهمانی رفتند. دیگـــر تسبیح نداشتم تا تمنــایِ دستانت، نفسم را به شماره بیاندازد! دلم –مثلِ دلِ آدمهایِ دنیا- انار شد. اناری عاشق با یاقوتهایی سرخ! دلم –مثلِ دلِ آدمهایِ دنیا- تنگ شد. تنگِ روزهایِ باتویی... روزهایِ پیش از هبوط... انارِ دلم ترک برداشت. خاک،میزبانِ یاقوتهایِ دلتنگیام شد. من امـــا هنوز به دنبالِ مهرههایِ تسبیحم بودم. و نمیدانستم چطور میشود دوباره تسبیح ساخت! دوباره انار داشت! اما... مهرهها را از خاک برچیدم. هر کدام بویِ روزهــایِ باتوییام را میداد، گمشدهیِ تسبیحِ دلم بود. یک، دو، سه،...، صد. تمام شد! صد مهرهیِ دلِ صدپارهام را به بند کشیدم. رشتهیِ تسبیحم اما دیگر بویِ تو را نداشت. رشتهیِ تسبیحم از دنیایِ دوری و دلتنگــی بود. حســــی گنگ در این میانه فهمانیدم که باید بیشتر مراقبِ دلم باشم. این تسبیح دوباره اگـــــــر پاره شود، دیگر شناسایِ تو نخواهدبود! یاقوتها اما همچنان رویِ خاک بودند. و هنوز هم ...! کسی چــــه میداند که تمامتِ این دانهها، امانتِ روزِ الستِ توست! جمعشان نمیآورم! بگذار این دلِ تکثیـــــــر شده در هزار، در جستوجویِ هر دانه، تو را فرایاد آورد. بگذار این یاقوتها، میعادگاهِ من و تو باشند، ...تا ابد! دنیایِ خاکی جایِ من نیست! فَقَدْ هَرَبْتُ اِلَیْک...تا جنون! ______________________________ همچنان "ناموس خدا" هستم،اما اینجا حرفهایی را مینویسم که در قالب "میخواهم زن باشم" نمیگنجد!
تنها نجات یافته کشتی اکنون به ساحل این جزیره دورافتاده بود.
اوهرروزبه امیدکشتی نجات ساحل وافق رابه تماشامی نشست .سرانجام خسته وناامید ازتخته پاره هاکلبه ای ساخت تاخودرااز خطرات مصون بدارد ودرآن لختی بیاساید.اماهنگامی که دراولین شب آرامش درجستجوی غذابودازدوردیدکه کلبه اش درحال سوختن است ودودی ازآن به آسمان می رود.بدترین اتفاق ممکن افتاده بود
صبح روزبعد باصدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک میشد ازخواب پرید.کشتی امده بودتانجاتش دهد.مرد خسته وحیران بود.نجات دهندگان می گفتند:"خدا خواست که مادیشب آن آتشی راکه روشن کرده بودی ببینیم."
پاسخ:
سلام داستان را قبلا جایی خوانده بودم. زیباست و امیدبخش... متشکرم.
با من از جنونتـــــ بگو
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیانثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.