آخرین میلی که از دلِ عباس گذشتـــــــــ ،
دیدارِ دوبارهی معشوق بود .
.
.
.
عمودِ آهن از کجا پیدا شد ؟
آخرین میلی که از دلِ عباس گذشتـــــــــ ،
دیدارِ دوبارهی معشوق بود .
.
.
.
عمودِ آهن از کجا پیدا شد ؟
به توصیهی مادرش
هیچگاه نگفتــــــــ : خواهرمـ ... برادرمـ ...
افتخارش بود که بگوید: بانوی من ! آقای من !
تیر به مشکـــــــــ که خورد ،
علقمه شرمـِ بودنش را به دریا ریختـــــــــ .
بعدِ عمری اطاعتــــــــــ
یکـــــــــ بار از اربابش خواستهای داشتـــــــــ :
"مرا با خودتــــــــــ به خیمه ها نبر."
عباس لبــــــــ هایش را از علقمه گرفتـــــــــ
تا دستـــــــــ هایش را به برادر هدیه کند .
35 سال زندگی کردهبود برای روزِ آخر ...
نگذاشتند !
+ این هفته مراسمِ چهلمِ مادربزرگ است.
چشم من اما هنوز باریدن را تمام نکرده!
حتی لبـــــــــِ فراتـــــــــ همـ
پیش از حسین آبـــــــــ ننوشید !
مهم آبــــــــ بود که به خیمهها برسد.
تو برای جنگـــــــــ نرفتهبودی .
وگرنه قرار نبود اینطور بشود !
یکی با مشکــــــــــــ رفتـــــــــــ .
دیگری با اشکـــــــــــ آمد .
مزاحمـِ پروازِ عاشوراییاتــــــــ بودند !
آبـــــــــِ آرزوهای عباس هدر رفتــــــــــ !
اینـــــ ج ــــــا –مثلِ همه جا- کربلاستـــــــــ .
قبول!
بگو علقمه کجاستـــــــــ ؟
+ "آخرِ محرم، عاشوراست دیگر!"
(افاضه ای دیگر از همسایه ی پستِ پیشینِ ما!)