برای رسیدن به او ،
"بسمـ الله"ی باید و آرامـ گامـ برداشتنی و تند کردنی و ...
... و دویدنی!
دویدنی از خود به او !
فرار کردنی!
"فَقَد هَرَبتـُـــــــــ اِلَیکـــــــــ"
در طی این مسیرِ پر از سنگلاخ، روی هر خردهسنگـــــــــ ، زمین خوردنی هستــــــــــ
لبـــــــــ باز میکند و هر بار قصهای را برایمـ راوی میشود .
قصهی گلی بین در و دیوار
قصهی خار در چشمـ و استخوان در گلو
قصهی قتلگاه
قصهی اسارت
قصهی غربتــــــــِ یکــــــــ مردِ بزرگــــــــــ
قصهی ...
و در هر کدامـ از این قصهها، حسی در دلِ من تکان میخورد
و سهمی از منطق در ذهنمـ به نقصان میرود .
مقصد او استـــــــــــ .
نرسیده به او ،
چند گامی پیشتر،
دیگر جلو نمیتوانرفتــــــــــ !
آنجا وادی جـــــــــنون استــــــــــــ ،
که در گذر از این سنگلاخها و با شنیدنِ آن حکایتـــــــــ ها، جز به جــــــــنون نمیتوانرسید !
"فَقَد هَرَبتـُــــــــ اِلَیکـــــــــ ... تا جـــــــــنون!"
هر آنچه اینجا مینویسمـ ،
همهی این جــــــــنوننوشتــــــــــ ها ،
قصههای همان قاصدکـــــــــ استــــــــــ .
قصههایی که خیلی همـ قصه نیستــــــــــ !
ناموسِ خدا هستمـ از قبیلهی پاییز ...
دنیا در بیستـــــــــ و هفتمین روز از آبان ماه سال 1369 در یکی از شهرهای خراسانِ رضوی، آمدنمـ را به نظاره نشستـــــــــ ؛ چند سالی استــــــــــ اما برای تحصیل، همسایهی حضرتـــــــــِ ضامنامـ .
18 اردیبهشت سال 1393 نیز پایبندِ پیوندی شدمـ که تا پایان عمر بدان دچارمـ !
در حالِ حاضر دانش میجویمـ و تا چندی دیگر با افتخار معلممـ !
+ همهی این نوشته ها نذرِ "او" است، اما نقل بدون ذکرِ منبع میشود دزدی! و دزدی، شرافتـــــــــِ آدمـ را میبرد زیرِ یکــــــــ علامتـــــــــِ سوالِ خیلی بزرگـــــــــ !
++ پاسخ به کامنتــــــــ ها را بر خود واجبـــــــــ و اقلِّ احترامـ به مخاطبــــــــــ و وقتـــــــــِ او میدانمـ . خواندنِ پستـــــــــ و ارسالِ کامنتـــــــــ از سوی مخاطبــــــــــ ، این کمترین را برمیتابد که من نیز به اندازهی سه تیکـــــــــ و تایپـــــــــِ چند کلمهای، وقتـــــــــِ خود را به او هدیه کنمـ .
چنان حس زیبایی منتقل میکند که وصف ناپذیر است
اجرتان با مادر سادات
دعام کن خواهری