همـ سفر
پنجشنبه, ۲۴ مرداد ۱۳۹۲، ۰۷:۰۰ ب.ظ
کربلایتــــــــــ
آنقدر به دلِ زینبــــــــ چنگـــــــــ نینداختــــــــــ ،
که همـ سفر شدن با قاتلتــــــــ !
کربلایتــــــــــ
آنقدر به دلِ زینبــــــــ چنگـــــــــ نینداختــــــــــ ،
که همـ سفر شدن با قاتلتــــــــ !
هوالودود
و باز غروب چه بی صدا پا به حریم تنهایی دلم می گذارد،گویی نجوایی از دور مرا به سوی خویش می خواند،به اطراف می نگرم چیزی نمیابم
از خویشتن جدا می شوم،در فرار از سنگ فرش خیابان محو و در انزوای قناری به سکوت می نشینم،
اما باز نمی یابم...
پس این نجوا از کجاست،چرا دستی،دستم را نمی گیرد،چرا کسی به فریاد بی صدایم نمی رسد.
چشمانم را می بندم و دور می شوم، دور... از خود،ازین دنیا،می خواهم بگذارم و بگریزم
اما دستی از غیب گریبان دلم را می گیرد و آهسته زیر گوشم نجوا می کند !!
آهای دور مانده از خود به کجا چنین شتابان...
اندکی صبر،بمان و طبیب دل بیمارت باش..