آخرین میلی که از دلِ عباس گذشتـــــــــ ،
دیدارِ دوبارهی معشوق بود .
.
.
.
عمودِ آهن از کجا پیدا شد ؟
" وَ إذا سَألَکــــــــَـ عِبادی عَنّی فَإنّی قَریبـــــــــ "
خودتــــــــــ فهمانیدهای مرا .
نمیپرسمـ !
خارهای پهندشتــــــــِــ بیابان را میکَنی .
با آن خارها که در چشمـ فرو میروند، چه خواهیکرد ؟
حتی زهر همـ نتوانستــــــــــ
خشمـ های فروخوردهاتـــــــــ را بالا بیاورد.
به توصیهی مادرش
هیچگاه نگفتــــــــ : خواهرمـ ... برادرمـ ...
افتخارش بود که بگوید: بانوی من ! آقای من !
گهوارهی سوخته در ازای طفل ...
معاملهی خوبی نیستــــــــ !
برای سرِ نورانیاتــــــــ
کمتر از طشتـــــــــِ طلا هم نمیشد تصور کرد .
" ألَمـ یَعلَمـ بِأَنَّ اللهَ یَری "
نه اینکه ندانمـ ،
فهمـ نکردهامـ !