نکره همـ که باشمـ ،
زیرِ علمـِ تو
معرفه میشومـ ...
خارهای پهندشتــــــــِــ بیابان را میکَنی .
با آن خارها که در چشمـ فرو میروند، چه خواهیکرد ؟
برای سرِ نورانیاتــــــــ
کمتر از طشتـــــــــِ طلا هم نمیشد تصور کرد .
کارش به آنجا کشیدهبود
که به خواهرش التماسِ دعا میگفتـــــــ
در نمازهای شبـــــــــ ...
میدانستــــــــ پاسخشان "آری" استـــــــــ ،
اما باز هم پرسید :
"آیا کشتنِ من و شکستنِ حریمـِ من رواستـــــــــ ؟"
راهی کربلا شدن و
سر به راه شدن
همیشه هم در نسبت مستقیمـ نیستند !
کدام حجِ ناتمامـ ؟
این خودِ کعبه بود که کوفه میرفتــــــــ .
پیکرتــــــــــ در بیابان رها شد
تا درندگان همـ سهمـِ بوسهی خود را برگیرند .
کوفیان آمدهبودند تفریح !
آخرِ کار نوبتـــــــِـ سوغاتـــــــــ بود :
پیراهن ...
گوشواره ...
انگشتر ...
عـــــــاشورا
قیامتی استــــــــــ که
پیش از رستاخیز به پا شدهاستـــــــــ .
لهوفـــــــــ کجا میتواند روایتــــــــ کند
آنچه را که بر تو گذشتـــــــــ ؟!
مظلومانهترین فریادِ تاریخ که در گلو ماند :
" به حسین بگویید نیاید !"
حسین همهی ماجرا را میدانستـــــــــ .
و درد همینجاستــــــــ .
در عاشورا
آبــــــــ همـ معنای بودنش را
از لبــــــــ های خشکیده دریغ کرد .